پرینازعشق ما پرینازعشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

کوچولوی دوست داشتنی ما

سلام نفسمممممم

امروز پسرخاله ات برای اولین بار 15 روز میاد مرخصی برای دوره دوساله افتاده ایلام   این روزها انقدر شیرین شدی که دلم هر لحظه برات ضعف میره ...دیگه منو کاملا میشناسی باهات بازی میکنم
7 مهر 1393

امروز رفتی حموم

سلام عزیز دلم سلام عمر من سلام هستی من   نور زندگی ما ....از وقتی اومدی تمام زندگیمون رو چر از شور و هیجان کردی از روزی که اومدی انقدر وجودت دوست داشتنیه که هیچ کس نمیتونه بیشتر از یه روز ازت دور باشه ...   عزیز دلم میخوام یه وقتی داشته باشم بشینم از همه این روزهایی که گذشت بنویسم   دیروز یاد گرفتی اقه کنی ...برای اولین بار از دهنت اب اومد بیورن و خاله فضی گفت به خاطر صداهایی که از خودش در میاره ... سه شب پیش یاد گرفتی سرت رو از روی بالشت بیاری بالا و سرت رو محکم نگه میداری امروز خونه خاله میتی اینکار و کردی نزدیک بود خاله میتی بخوردت عزیز دلم بابایی امروز ماشین رو گذاشت برای فروش ...دلم گرفته خیلی زیاد...
19 مرداد 1393

خوش اومدی عزیز دلم

    بالاخره پریناز عزیز مامانی و بابایی روز 24/4/93 ساعت 11:15 دقیقه در بیمارستان دهخدا بدنیا اومد   دختری که اصلا فکرش رو هم نمیکردم و حتی اصلا درباره چهره زیباش حتی یه بار هم فکر نرکده بودم که چه شکلی به طرز عجیبی دوست داشتنیه...دختری که باورودش تمام زندگی ما رو هر چند با یه سری سختی ها اما پر از شیرینی کرده .... روز 13 تولدش هم نافش افتاد ....الان هم بابایی هم پریناز خوابیدن و مامانی هم باید بره پلو بزاره بابایی هم بره از بیرون کوبیده بگیره   خدای مهربونم شکرت به خاطر همسرم فرزندم و سلامتی که بهمون دادی خدایا به زندگیمون به کار همسرم رونق ببخش و برکت رو به زندگیمون هدیه کن ...
7 مرداد 1393

فردا روز پر استرسیه!

سلام عزیز دل مامانی فردا وقت دکتر دارم دکتر گفته اگه تا فردا شما تشریف نیاوردی باید برم بستری شم و بهم امپول فشار بزنن ...عزیز دل مامانی برام دعا کن ...دعا کن زایمان راحتی داشته باشم ...دعا کن انقدر خسته نباشم و  تو دختر گلم رو سالم بغل کنم ...دلم برای دیدنت پر میکشه عزیز دلم ...نمیدونم چرا هنوز باورم نمیشه خدا اینقدر به ما لطف داشته ... دیشب رفته بودیم پارک من و بابایی حسابی پیاده روی کردیم خییییییلی خوب بود ای کاش هر شب میرفتم ... خیلی استرس دارم عزیز دلم ...اینکه نتونم اینکه وسط راه کم بیارم اینکه تحمل درد رو نداشته باشم ... خدایا خودت بهم کمک کنه ...یا فاطمه زهرا خودت بهم کمک کن بزار حضورت رو در کنارم حس کنم ...میدونم بن...
21 تير 1393

هوا بس ناجوانمردانه گرم است

1/4/93 shuj 21:3 سلام عزیز دلم مامان امروز وقت دکتر داشتم ساعت 4:15 که من یک دقیقه زودتر حاضر بودم و زمانی که داشتم وارد ساختمان پزشکان اتیه میشدم ...ساعت رو نگاه کردم ساعت 4:14 دقیقه بود ...صدای قلبت رو شنیدم ...دیگه دلم میخواد در اغوشت بگیرم و این صدام رو با گوشهای خودم از نزدیک بشنوم تا اینکه صدای رو با کیت بشنوم ...به دکترم گفتم میخوام زایمانم طبیعی باشه گفت باید روزی نیم ساعت پیاده روی رو داشته باشی ...میدونستم اگه نمیگفتم تا الان نداشتم دعوا میکرد واسه همین یه کوچولو دروغ گفتم ...   دایی ع خونه مامانی بود ...ساعت 7 رفت سرکار ...تی وی بابایی رو هم دید که متاسفانه برقا رفته بود و نتونست ببینه مشکل تی وی چیه امروز هم...
1 تير 1393

بدون عنوان

عزیز دل مامان... عسلم ...خانمم...امروز یه کم فعال شدی مامان جون دیشب هوا یه کم بهتر بود و کوچه خاله کیتی عروسی بود تا اومدن از جلوی خونه ما رد بشن به قدری بوق زدن که تو بیدار شدی مامان جاااااان ...من هم تازه خوابیده بودم فکر میکردم که خوابیدی دیدم که بله بیدار شدی صبح هم من و بابایی با هم رفتیم یه کم دنبال خونه گشتیم و رفتیم خیابان رسالت ...نهار هم مامان بزرگ ابگوشت گذاشته بود ...خوشمزه شده بود ...اقای دوماد هم بودش با پسرعمه ...الان هم دارن کارتهای دایی جون رو مینویسن البته بعد از 3 ساعت بحث کردن ...
23 خرداد 1393

بدون عنوان

چه جالب مامانی دقیقا یک ماه میشه که وبلاگت رو اپدیت نکردم ...اخرین بار هم 21 اردیبهشت ماه وبلاگت رو نوشتم امروز هم 21 خرداد هستش ...
21 خرداد 1393