خوابت رو دیدم نفسم!
سلام عزیز دلم دیشب با بابایی دوتایی رفتیم سر کوچه خرید کنیم ...از بدشانسی هیچ کدوم از کارتهای بابایی پول نداشت ...اومدم خونه به بابایی گفتم حالا این سوپریه میگه اینا زن و شوهر هیچی توی کارتشون پول نداشتن اخه میدونی چیه مامان جان من هم عصری با خاله رفتم کارت کشیدم کارت من هم پول نداشت
عزیزدلم همش حس میکنم برات کم گذاشتم همش حس میکنم خییییییییییلی برات کم میزارم ...از قران خوندنم از تغذیه ام از ارامشی که باید داشته باشم از همه و همه چیزهایی که باید داشته باشیم اما ندارم ...
دلم برای با تو بودن تنگ میشه مطمئنم که دلم برای با هم بودنمون تنگ میشه ...7 ماهه که داریم با همدیگه نفس میکشیم ...میدونم الان مسئولیت سختی دارم و وقتی توی دلمی خیلی باید مراقب باشم ...اما اینجا توی دلم امنترین جای دنیاست برای تو ...امنترینه چون میدونم کنارمی میدونم حالت خوبه میدونم باید به خودم برسم تا تو سالم باشی میدونم چون از وجود من داری تغذیه میکنی ...به خاطر همه اینه که ارامش دارم ...اما از فردا چی ...فردایی که میری بیرون و تا دیر وقت نیای ...فردایی که باید همش نگرانت باشم ...
به فاطمه زهرا متوسل شدم و تو رو به خانم سپردم ...سپردم که تو باشی از همگامان این خانم ...
عزیز دلم ...مهربونم نفس عشق هنوز که نیومدی شدی تمام دنیای من ...هنوز که در اغوشت نگرفتم شدی تمام شیرینی لحظه هام ...میدونم میدونم خیلی سخته ازت مراقبت کنم اما میخوام که بدونی همیشه مامان و بابا کنارتن ...
دیشب خوابت رو میدیدم ...یه سرهمی صورتی پوشیده بودی و خاله میترا برات گل مصنوعی رز گرفته بود که یه قاب داشت و میشد از قابش به جای تخت هم استفاده کنم ...تو رو گذاشته بودم تو اون و خوابیده بودی دستات رو به شیشه زدی و باعث شدی که بیام بغلت کنم وقتی که بغلم بودی جیش کردی مامان تو رو از دستم گرفت گفت فکر کنم بچه خودش رو خیس کرده من گفتم نهههههههههاخه حس میکردم خشک شدی ...بعدش دایی هم همش برات اسفند دود میکرد و بابایی همش بهمون میرسید ...