نفس مامان
سلام عزیز دل مامان ...قند عسل بابایی ..یه مامانی داری تنبلللللل هر چقدر هم که بگم باز کم گفتم ...هر بار که میخوام بیام سراغ وبلاگت و از خاطرات خوب و لذت بخشت بنویسم تنبلی میکنم ...ولی میخوام قول بدم که از امروز روزانه خاطراتت رو ثبت کنم اخه دیگه مثل قبل نیستی که هر هفته یه چیزی رو یاد بگیری دیگه الان ماشالله هر روز یه کار جدید انجام میدی ...
نفس ماماان خدا رو هــــــــــــــــــــــــــزار مرتبه شکر میکنم که تو رو به من و بابایی داد ...همیشه به بابایی میگیم اگه میدونستیم بچه اولمون دختر میشه همون 5 سال پیش نی نی دار میشدیم ...دیگه گذشته
دیروز بعد از 2 روز تعطیلی از خونه رفتیم بیرون ...میتی خاله صبح تماس گرفت که بیاین پارک هــــــــشت ب ـهشت ...ما هم ساعت 6:30 اونجا بودیم البته قبلش یه 20 مین توی ماشین نشستیم چون بارون میبارید توی این فرصت هم بابایی منتظر یه بارون تند تر بود که ماشین شسته بشه ولی متاسفانه بارون در حد خیلی کم بارید ...توی این مدتی هم که توی ماشین بودی زحمت کشیدی دیواان حافظ رو پرت کردی بیرون و من مجبور شدم یه سالنماه بهت بدم تا باهاش بازی کنی ...بدتر از همه گیر داده بودی همش اونو مینداختی بیرون میخواستی باز هم بری برش داری....با بابایی یه کم رفتیم قدیم زدیم ...باد وحشتانکی گرفته بود که زده بود یه درخت رو شکسته بود ...بعدش بارون بارید و بابایی تند تند تو رو اورد توی ماشین ...عزیز دل مامان نفسم ...میتی خاله رو که دیدی میخواستی پر بزنی بری توی بغلش از بس عاشق بقیه هستی ....میترا خاله اش گذاشته بود ...تو هم که عاشق غذااول غذای تو رو دادیم و بعدش خودمون غذا خوردیم ...بعدش با بابایی حسابی جور شدی حتی بعضی وقتا بیشتر از من ...با بابایی رفتی یه کم گشتی و یه نی نی بغلت کرد اومدی بهت گفتیم بوسمون کنی که برای اوووووووولین بااااااااااااااار دیروز زبونت رو اوردی بیرون و صورتم رو لیس زدیفعلا درکت از بوس کردن در حد لیس زدنه من و میتی خاله بردیمت تا اخر پارک یه کم نشستیم و حرف زدیم ...وقتی اومدیم دوست داشتی باز هم بری با بچه ها بازی کنی ...یه کوچولوئی رو هم اورده بودم 10 ماهش بود خواهرت پرتش میکرد بالا پایین اصلا یه وضعی ...دیگه قلب خاله و شوهرش درد گرفته بیشتر خیلی بهشون استرس وارد شد و همش نگران نی نیه بودن ما هم ساعت 10:30 اومدیم خونه توی راه بابایی همش میگفت گاز نداریم بنزین نداریم ...توی سمیر گستر بابایی رفت به مقدار پول مانده در جیب بنزین گرفت و خدا رو شکر تا خونه مشکلی پیدا نکردیم ...
اولین های امروز :بوس کردن که همون لیس زدن صورت بود