پرینازعشق ما پرینازعشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

کوچولوی دوست داشتنی ما

قان و قون

عزیز دلم فرشته ی زمینی من قان و قونت از دیروز شروع شده البته یه تفاوتهای زیادی داشته این قان و قون این بار با حجم زیادی از اب دهنت مواجه میشیم دیروز رفته بودیم خونه بابابزرگ و شما برای اولین بار صداهایی در اوردی که من دوربین رو نبرده بودم ولی با گوشی دختر خاله فیلم گرفتم و بعدا ازش میگیرم ...الان هم داری دمر میشی توی خواب و باید بیام سراغت فعلا ...
4 آذر 1393

دخترپر تلاش من

باز هم بابایی بیکار شد امروز میریم خونه مامانی خیلی وقته تو رو ندیدن دلشون برات تنگ شده حسابی ...   عزیز دلم خیلی پر تلاشی تا دیروز دستت زیر بدنت گیر میکرد اما الان دیگه خودت میتونی دستت رو بکشی بیرون   دم صبح بابایی اومد کنارت دراز کشید من هم به هوای اینکه بابایی هست راحت خوابیدم صبح بیدار شدم دیدم تو دمر خوابیدی و بابایی هم زمین خوابیده ...یه کم ترسیدم ... از صبح هم کار خاصی نکردم بیدار شدم رفتم لباسهات و کهنه ها رو شستم و بعدش یه دوش گرفتم ...خیلی ناز شدی ماشالله ...
3 آذر 1393

بدون عنوان

پریناز نازم عزیز دلم دیروز برای اولین بار صبح بعد از اینکه شستمت و اوردمت گذاشتم روی پتوت یه غلت زدی ...خییییییلی دوست داشتنی بود حرکتت حالا از دیروز تا امروز بعید نیست که 50 بار غلت زده باشی و من هر بار که تو رو میگیریم باز میخوای که غلت بزنی و جالبش اینه که بعد از چند ثانیه که دمر شدی زود غر میزنی که منو بلند کنی و البته هنوز دستت زیر بدنت میمونی و هنوز نمیتونی یکی از دستهات رو بیاری بیرون   ...
1 آذر 1393

کار بابایی

سلام عزیز دل مامان و بابا سلام فرشته من .سلام خورشید زندگی ما که با اومدنت زندگیمون پر از زیبیایی و گرمی شده ... خبر خوب اینکه بابایی از فردا ایشالله به امید خدا میره اژانس ...به امید خدا به امید روزی که بیام اینجا بنویسم و بگم حقوق بابایی خیلی خوبه ... امروز هم 3 ماه و 5 روزه شدی عزیز دلم ...
30 مهر 1393

سلام نفسمممممم

امروز پسرخاله ات برای اولین بار 15 روز میاد مرخصی برای دوره دوساله افتاده ایلام   این روزها انقدر شیرین شدی که دلم هر لحظه برات ضعف میره ...دیگه منو کاملا میشناسی باهات بازی میکنم
7 مهر 1393

امروز رفتی حموم

سلام عزیز دلم سلام عمر من سلام هستی من   نور زندگی ما ....از وقتی اومدی تمام زندگیمون رو چر از شور و هیجان کردی از روزی که اومدی انقدر وجودت دوست داشتنیه که هیچ کس نمیتونه بیشتر از یه روز ازت دور باشه ...   عزیز دلم میخوام یه وقتی داشته باشم بشینم از همه این روزهایی که گذشت بنویسم   دیروز یاد گرفتی اقه کنی ...برای اولین بار از دهنت اب اومد بیورن و خاله فضی گفت به خاطر صداهایی که از خودش در میاره ... سه شب پیش یاد گرفتی سرت رو از روی بالشت بیاری بالا و سرت رو محکم نگه میداری امروز خونه خاله میتی اینکار و کردی نزدیک بود خاله میتی بخوردت عزیز دلم بابایی امروز ماشین رو گذاشت برای فروش ...دلم گرفته خیلی زیاد...
19 مرداد 1393

خوش اومدی عزیز دلم

    بالاخره پریناز عزیز مامانی و بابایی روز 24/4/93 ساعت 11:15 دقیقه در بیمارستان دهخدا بدنیا اومد   دختری که اصلا فکرش رو هم نمیکردم و حتی اصلا درباره چهره زیباش حتی یه بار هم فکر نرکده بودم که چه شکلی به طرز عجیبی دوست داشتنیه...دختری که باورودش تمام زندگی ما رو هر چند با یه سری سختی ها اما پر از شیرینی کرده .... روز 13 تولدش هم نافش افتاد ....الان هم بابایی هم پریناز خوابیدن و مامانی هم باید بره پلو بزاره بابایی هم بره از بیرون کوبیده بگیره   خدای مهربونم شکرت به خاطر همسرم فرزندم و سلامتی که بهمون دادی خدایا به زندگیمون به کار همسرم رونق ببخش و برکت رو به زندگیمون هدیه کن ...
7 مرداد 1393

فردا روز پر استرسیه!

سلام عزیز دل مامانی فردا وقت دکتر دارم دکتر گفته اگه تا فردا شما تشریف نیاوردی باید برم بستری شم و بهم امپول فشار بزنن ...عزیز دل مامانی برام دعا کن ...دعا کن زایمان راحتی داشته باشم ...دعا کن انقدر خسته نباشم و  تو دختر گلم رو سالم بغل کنم ...دلم برای دیدنت پر میکشه عزیز دلم ...نمیدونم چرا هنوز باورم نمیشه خدا اینقدر به ما لطف داشته ... دیشب رفته بودیم پارک من و بابایی حسابی پیاده روی کردیم خییییییلی خوب بود ای کاش هر شب میرفتم ... خیلی استرس دارم عزیز دلم ...اینکه نتونم اینکه وسط راه کم بیارم اینکه تحمل درد رو نداشته باشم ... خدایا خودت بهم کمک کنه ...یا فاطمه زهرا خودت بهم کمک کن بزار حضورت رو در کنارم حس کنم ...میدونم بن...
21 تير 1393